این عکس مربوط به طرحواره نقض و شرم است.

ضربه

  • سمانه قاسمی و سمیرا شفیعی
  • گوینده: -
  • 1402/05/29
  • 0

قصه ی زندگی و طرحواره ها

قصه ی زندگی و طرحواره ها

عصر اون روز به طور عجیبی احساس هیجان میکردم. قرار بود برای اولین بار از طرف مدرسه، بچه ها را برای آموزش شنا، به استخر ببرند.

از صبح که بیدار شدم به تنها چیزی که فکر میکردم، لباس شنایی بود که قرار بود مادرم برایم بدوزد.

بالاخره زمان رفتم فرا رسید. مادرم با خوشحالی، بسته ی کادو پیچ شده ای را در دستانم گذاشت و با صدای آرامی گفت : "بگذار توی استخر بازش کن".

علی رغم اینکه با همه ی وجودم میخواستم داخل بسته را ببینم ولی مثل همیشه نتوانستم در جواب حرفش هیچ اعتراضی وارد کنم.

بعد از حدود بیست دقیقه رانندگی کردن، بالاخره به استخر رسیدیم. اکثر همکلاسی هایم آنجا بودند. محوطه ی رختکن پر شده بود از سروصدای دخترهای کوچولویی که با خوشحالی مشغول پوشیدن لباس های شنای زیبایشان بودند و من روبروی کمد کوچکی ایستاده بودم با بسته ی باز شده ای در دستم.

همینطور که به محتویات درون بسته زل زده بودم با صدای فریاد خانم ریاحی به خودم آمدم : "همه لباسهاتون رو بپوشید و زود باشید! بچه ها! زود باشید!"

هیچ چاره ی دیگه ای نداشتم. سریع لباس شنایی که در دست داشتم را پوشیدم و کلاهش را داخل سرم فرو کردم. از خجالت سرخ شده بودم. با اکراه وارد محوطه ی استخر شدم و با حسرت به بقیه ی دوستانم نگاه کردم. چقدر خوشگل بودند و چقدر لباس هایشان زیبا بود...

صدای مربی بلند شد: "همه بیاین این طرف، زود باشید، جمع بشید اینجا".

در آن لحظه تنها کاری که دلم نمی خواست انجام بدهم این بود که با این لباس کنار بقیه ی دوستانم قرار بگیرم. متاسفانه قبل از اینکه بتوانم از فرصت استفاده کنم و خودم را در آن فضای شلوغ و پر سروصدا از چشم بقیه دور کنم، یکی از همکلاسی هایم من را دید و انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفت. در همان لحظه با صدای بلند خندید. به خاطر صدای خنده اش، تمام نگاه ها برای چند لحظه به سمت من برگشت. فقط میخواستم از آنجا از دور بشوم. خودم را به نزدیکترین دری که دیدم رساندم و رفتم داخل. در حالی که از شدت هق هق تمام تنم میلرزید، روی سکوی داغ اتاق نشستم.

نمیدونم چه مدت اونجا بودم ولی از گرمای سونا حالم بد شده بود و نمی تونستم بیشتر از این خودمو اونجا قایم کنم. در حالی که با آرومی از اتاق بیرون اومدم و سعی داشتم خودمو به رختکن برسونم، یه نفر از پشت سر صدام کرد. برگشتم و خانم ریاحی رو دیدم از شدت عصبانیت قرمز شده بود: "دفعه ی دیگه نمیتونی با بچه ها بیای استخر فهمیدی ؟" این جمله رو زد توی صورتم و رفت .

هیچکس نمی فهمید چقدر دلم شکسته. منم نمی فهمیدم چرا مادرم یکی از بهترین روزهای زندگیمو اینطوری خراب کرده. بچه ها کم کم از استخر بیرون می اومدند. سریع به سمت رختکن رفتم و اون لباسای شنای نفرت انگیز رو با عصبانیت از تنم بیرون آوردم.

"شنا خوش گذشت ؟بگو به من که عاشق لباس شنات شدی ... نمیدونی چقدر دوختش واسم سخت بود". نمیتونستم باور کنم مادرم واقعا داره اون حرفها رو میزنه. نمی توستم درک کنم چرا فکر میکنه باید از اون لباسای شنای آستین دار خوشم اومده باشه.

"می دونی نیلوفر جان! بخاطر اینکه تو یه مقدار تپلی هستی ، رنگ مشکلی انتخاب کردم که لاغر تر نشونت بده. آستینم واسه ی لباست دوختم که ماه گرفتگی بزرگ روی شونه ی چپت پیدا نباشه دیگه. گفتم پیش دوستات خجالت نکشی عزیزم".

در حالی این خاطره رو برای درمانگر تعریف کردم که صورتم پر از اشک شده بود...

از نگاه طرحواره درمانی :

طرحواره ی نقص و شرم یکی از دردناک ترین طرحواره هایی ست که یک فرد میتواند درگیر آن شود.

این افراد غالبا در دوران کودکی ، احساس کرده اند که به دلیل عیب و ایرادهایی که دارند، مورد توجه، عشق و احترام خانواده و دیگران قرار نمی گیرند و یا مدام مورد سرزنش و عیب جویی قرار گرفته اند.

همچنین در بزرگسالی از حساسیت بیش از حد نسبت به طرد شدن، مورد سرزنش قرار گرفتن و مقایسه شدن رنج می برند و با احساسات آزاردهنده ای از جمله حس شرمندگی در مورد عیب و نقص های درونی و حس عدم امنیت در حضور دیگران، دست و پنجه نرم میکنند.

اتفاقی که برای نیلوفر داستان افتاد، شاید از دیدگاه یک فرد دیگر ساده و سطحی به نظر برسد، اما چیزی که اهمیت دارد، احساسی ست که خود فرد در آن اتفاق تجربه کرده است .

در این داستان، مدل لباسی که نیلوفر با آن مواجه شد، تمسخر دوستانش و تحقیر معلم، دست به دست هم دادند تا او احساس شرم را با تمام وجود لمس کند. در نتیجه، گاهی یک اتفاق در دوران کودکی آنقدر بار منفی دارد، که به تنهایی می تواند زمینه و بستر را برای شکل گیری یک طرحواره ایجاد کند .

نویسنده ی داستان : سمانه قاسمی ( کارشناس ارشد مشاوره)

تحلیل گر : سمیرا شفیعی ( کارشناس ارشد مشاوره )

موسسه ی پدیده ی حمایت( بانک جامع آموزش های روانشناسی)


دیدگاه‌ها
whatsapp